ღ❤ღعشق و دوریღ❤ღ
عاشقونه سروناز و کلاه قرمزی
به حُکم چشمهایت می نویسم نامه ای دیگر دلم را درمیان نامه می پیچم پریشان تر پس ازنام قشنگت، می نویسم سطر اول را قفس، آتش، پرنده، یک گلو آوازو خاکستر میان برگ ماه، درانتهای نامه می پیچم برای دستهایت چوری و یک حلقه انگشتر دلم را درمیان نامه ام پچیده می یابی کنار نامه های دیگرت ، هرروز پشت در درآن خلوت که از ابرخیالت ماه می تابد تورا با سطرسطر نامه هایم میکشم دربر میان برگ ماه پیچیده تقدیم تو میدارم ولی حس می کنم یک روز درغُربت دل عاشق دورازچشم تو می میرد کنار نامه ای آخر هرچه باشی خوب یا بد دوستت دارم درشبان غم تنهايی خويش می خواهم داد بزنم ، مگر عیب است ؟ها؟ می خواهم عروسکم را بگیرم و برای آن چای بریزم ، موهایش را شانه کنم و رویش پتو بکشم تا سرما نخورد می خواهم دامن گل گلی بپوشم و کفش مادرم را به پاهایم کنم و جلوی آینه به خودم پز بدهم عیبی دارد؟ چه می شود اگر لباس هایم را کثیف کنم؟ چه می شود اگر توی گل بازی کنم؟ مگر من دل ندارم؟ بزرگ شده ام که شده ام ، چ ربطی دارد؟ اصلا دلم می خواهد با خمیر بازی برای خود گردنبند درست کنم و به گردنم بیاندازم . می خواهم با همان لیوان خرسی ها آب بخورم ، می خواهم همه کلمات را اشتباه بیان کنم ، اصلا دوست دارم کفش هایم را لنگه به لنگه به پا کنم می خواهم باز هم پشت آن میز ها بنشینم و فریاد بزنم آن مرد در باران با اسب آمد....آن مردی که هرگز نیامد..... می خواهم......میخواهم....با همان موهای ژولیده عکس بگیرم .....می خواهم....می خواهم قابلمه ها را بردارم و آهنگ بزنم و همه برایم دست بزنند و لپم را بکشند نه اینکه.... من....من می خواهم....من همان آغوش گرم مادر و روروکم را می خواهم تا طولانی ترین مسیر برایم فاصله بین اتاقم تا آشپز خانه باشد.... من می خواهم..... خدایا برم میگردانی؟ .... فقط همین یک خواهش... عشقم...امیر جون ..این تورو یاد چی میندازه؟ حالا که دیدیش تمرین کن....50 بار تمرین ......زووووود کجایی؟خیلی وقت است که گفتی می آیم...سالهاست منتظرتم ، این جا ، این جا را یادت می آید؟....... اولین بار را، اولین صحنه را آن زمانی که هوا گرگ و میش بود و نسیم صورتمان را نوازش می کرد ، بوی خوب سبزه ها می پیچید و شبنم زیبای آرامش گونه هایمان را نوازش می کرد ، یادت می آید؟ یادت می آید آن زمانی را که در آغوش هم ، نفس هایمان به شماره می افتاد ؟ یادت می آید؟ حالا من اینجا مدت هاست جور دیگری شده ام ، دیگر با بوسه ی تو از خواب بیدار نمی شوم ، اینجا من با صدای گرگ ها بیدار می شوم ....... این جا دگر خبر از خنده نیست ، من اینجا تنها نم نم باران را حس میکنم رو گونه هایم....... اینجا دگر........... نمی دانم چه بگویم باید بیایی و خودت ببینی ، اما بدان من اینجا پشت یک قاب شیشه ای نمناک منتظر تو هستم تا بیایی ، باور کن دلم تنگ است
وقتی که دنیادودشد شایدفراموشت کنم کاشانه ام نابودشد شایدفراموشت کنم آسان زدستم داده ای باشدبه این هم راضی ام وقتی که اشکی رودشد شایدفراموشت کنم هرگززدستت این چنین سیلی به احساسم نخورد باشدبزن بازم بزن شاید فراموشت کنم
چقدراینجوری خوبه بخوابی!!!..... گیج خوابی از خستگی داری میمیری.... اما بخاطرش بیدار موندن روتحمل می کنی.... نمیخوابی چون میدونی تنهاست..... چون دوست نداری تنها بیدار باشه.... بیدارمیمونی چون نگرانشی که نکنه ناراحت بشه.... (اینو قابل توجه آقا امیر گفتم....من نمیگم تو نخواب اما لااقل بگو داری میخابی دیگه...)
آدمی غــــــرورش را خیلی زیاد . شاید بیشتر از تمـــــــام داشتــه هــــایــش دوست می دارد حالا ببین اگر خودش، غـــــــرورش را بـــه خـــــاطــــر تـــــو، نادیده بگیرد ، چه قدر دوســتت دارد ! و این را بفهــــــــــــم آدمیــــــــــزاد ! معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛ معلم ز کار مداوم مدام سکوت کلاس غم آلود را "بیا احمدک درس دیروز را عرق چون شتابان سرشک ستم زبانش به لکنت بیفتاد و گفت در اقلیم ما رنج بر مردمان "تو کز…، تو کز…" وای یادش نبود در اعماق مغزش به جز درد و رنج ز چشم معلم شراری جهید "چرا احمدِ کودنِ بی شعور،" عرق از جبین، احمدک پاک کرد چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟ به آهستگی احمد بی نوا به آنها جز از روی مهر و خوشی من از روی اجبار و از ترس مرگ سخن های او را معلم برید معلم بکوبید پا بر زمین رود یک نفر پیش ناظم که او دل احمد آزرده و ریش گشت ببین یادم آمد ، دمی صبر کن تامل خدا را ، تامل دمی تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی... (این شعر از مرحوم مهندس علی اصغر اصفهانی متخلص به سلیم است که آن را در سال 1334 در کرمان در وصف همنوع سروده است)
غزل آغاز شد شاید بدانی دوستت دارم
که حتی لااقل اینجا بخوانی دوستت دارم
ز دل بر خاستم تا در غزل باران احساسم
نپنداری که من تنها زبانی دوستت دارم
از اوج چشمهایت جرئت پرواز می گیرم
زمینی هستم اما آسمانی دوستت دارم
تو را جان می فشانم اگر هزاران بار جان گیرم
هزاران بار با هر جان فشانی دوستت دارم
قسم بر لحظه اعدام بر رگبار مژگانت
به آن زخمی که بر دل می فشانی دوستت دارم
زدی آتش به جانم با کلامی آتشین اما
بدان من با همه آتش بجانی دوستت دارم
درون آیینه با یک نگاه ساده می فهمی
که تنها آنقدر که دلستانی دوستت دارم
به عاشق ماندن و تنهایی و پژمردگی سوگند
که تو حتی اگر با نمانی دوستت دارم
غزل پایان گرفت و من در اینجا خوب می دانم
بدانی یا ندانی جاودانی دوستت دارم
وستت دارم
عـابد چشم سخنگوی تو ام
من در اين تاريكی
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوی تو ام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو ، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر ميكردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر ميكردم
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خاكستري بي باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكستري بي باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده خاكستري سرد كدورت افسوس
سخت دلگيرتر است
مرد سرت رو بالا بگیر از چی خجالت میکشی؟
خجالت را باید کسانی بکشند که نان را از سفره تو دزدیدهاند
و حساب بانکی شان را در کشورهای دیگر پر کردند.
خجالت را باید کسانی بکشند
که هر لحظه فریاد عدالت عدالت سر می دهند
و غیر از ریا چیزی برای زندگی ندارند!
هر کی پسندید باز نشر کنه.
چوشهری فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته در مغزها
به لب نارسیده فراموش شد
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان در شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود
صدای رسای معلم شکست
زجا احمدک جست و بند دلش
از این بی خبر بانگ ناگه گسست
بخوان تا بدانم که سعدی چه گفت"
ولی احمدک درس ناخوانده بود
به جز آنچه دیروز از وی شنفت
خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
به روی تن لاغرش لرزه داشت
"بنی آدم اعضای یکدیگرند"
وجودش به یکباره فریاد کرد
"که در آفرینش ز یک گوهرند"
زبان و دلش گفت بی اختیار
"چو عضوی به درد آورد روزگار"
"دگر عضوها را نماند قرار"
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی ز سنگینی از روی شرم
به پایین بیفکند و خاموش شد
نمی کرد پیدا کلامی دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش
نمی داد جز آن پیامی دگر
نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت
غضب می درخشید در چشم او
معلم بگفتا به لحنی گران
"نخواندی چنین درس آسان بگو"
"مگر چیست فرق تو با دیگران؟"
خدایا چه می گوید آموزگار
نمی داند آیا که در این دیار
بود فرق مابین دار و ندار؟
به شرحی که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او
و آنکس که بی حد زر و سیم داشت؟
چنین زیر لب گفت با قلب چاک
"که آنان به دامان مادر خوشند
و من بی وجودش نهم سر به خاک
نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب
به مال پدر تکیه دارند و من
کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین دست پر پینه ام شاهد است"
هنوز او سخن های بسیار داشت
دلی از ستم کاری ظالمان
نژند و ستمدیده و زار داشت ؟
و این پیک قلب پر از کینه است
"به من چه که مادر ز کف داده ای ؟"
"به من چه که دستت پر از پینه است ؟!"
به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او
ز چوبی که بهر کتک آورد !
چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کورسویی جهید
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت :
miss-A |